گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


آرامش مرده ها را به هم نزنيد

 

 

هو الودود

آرامش مرده ها را به هم نزنيد

 

 

 

پرستو آزادي ابد

از همان لحظه که پيدايم کردند حرف و حديث ها شروع شد . اول آقا جانم را آوردند بالاي سرم . تکيده شده بود و لاغر اما هنوز آن کلاه (برک) سرش بود.درست مثل سالهاي گذشته. بعد داوود آمد- برادرم- نگاهش که کردم دلم غنج رفت. با آن قامت کشيده و تنومند. مردي شده بود براي خودش. آقاجانم مانده بود لاي پهناي سينه اش وقتي داشت مرا از روي شانه هاي نه چندان بلند آقام مي پاييد.
مي دانستم اينطور مي شود. از همان روزي که تصميم خودم را گرفته بودم.گرچه کوچکترين اهميتي هم نداشت . تنها چيزي که برايم مهم بود اين بود که بگذارند بخوابم. رها وعميق. درتاريکي قناتي که از ماه ها پيش تويش خوابيده بودم.
جنازه را که کشيدند بيرون چشمهاي منتظر جماعت از حدقه زد بيرون حتي چشم هاي مادرمکه همه اهل محل (گلين)صدايش مي زدند.تازه انوقت فهميدم که خيلي از ريخت وقيافه افتاده ام.آخر چيزي حدود شش ماه بود که افتاده بودم آنجا. توي آب. روزهاي بدي نبود. آب خنک بود و زلال. چند روز اول پوست بدنم در اثر سرما چروک انداخته بود وسفت شده بود اما کم کم عادت کردم. بهتر از همه اينکه همه جا ساکت بود و آرام. اين اواخر ازدحام صداها روزگارم را سياه کرده بودند. وقتي مي افتادند توي کله ام تمام تن ام را ريش ريش مي کردند. اما هرچه سعي کردم نتوانستم به تاريکي سرد وبي روح شب هايش عادت کنم با شنيدن کوچکترين صدايي از کوره در مي رفتم . بچه هم که بودم از تاريکي مي ترسيدم. بي بي جانم مي گفت: همش واسه اين که (گلين) وقتي تو رو باردار بود به  صورت يه جنازه نگا کرد. اونم جنازه گنديده مردي که اصلاً معلوم نبود کيه واز کجا اومده.
 
من اما دليل واقعي آن را مي دانستم. همه چيز بر مي گشت به آن شب برفي. رفته بودم داروهاي بي بي جان را از خانه عمويم بياورم که  از دل تاريکي پيچيده بود جلويم.......صورت اش را نديده بودم. يعني نگذاشته بود که ببينم............. از همان شب از تاريکي مي ترسيدم. شب هاي سختي بود با هر صداي پايي قلبم هري مي ريخت پايين و از کوره در مي رفتم - پاهايم هم در اثر سردي آب آنقدر بي رمق شده بودند که نمي توانستم از جايم تکان بخورم. لعنتي ها دوباره پيدايشان شد تازه داشتم  به آرامش مي رسيدم.

روزهاي اول به سختي مي توانستم خودم را روي آب نگه دارم  سنگين شده بودم مي رفتم تا ته آب و دهانم پر مي شد از شن و ماسه. اما بعدها خودم را مي کشاندم روي سطح آب وبدون حرکت تنم را رها مي کردم بين هوا و آب. سبکي و بي وزني تا نوک انگشتانم کشيده مي شد. آن وقت چشمانم را مي دوختم به سقف نمور قنات و مدت ها به همان حالت باقي مي ماندم بدون آن که نفس بکشم- آب قطره قطره مي چکيد  روي پوست  صورتم وقلقلکم مي داد.

حس خوشايندي بود. بعد از آن همه جار و جنجال و شلوغي..........

صداها باز هم دارند مي افتند توي کله ام.پچ پچه ها دوباره شروع شده اند. (گلين) اما بي توجه به حضور مردها يقه لباسش را جر داده است پايين و دارد به سر وکله اش مي کوبد - چون او پس از اين به راحتي نخواهد توانست بين اين مردم زندگي کند. جماعتي که مدام حرف ازچگونگي مرگ دخترش خواهند زد. لام تا کام حرف نمي زند فقط دارد ناله مي کند انگار او نمي داند مرده ها مي توانند صداي ذهن ها را هم بشنوند.

- اگر مي دانستم اينقدر به دردسر خواهم افتاد هرگز چنين کاري نمي کردم.حالا همزمان صداي تمامي ذهن ها و حرف ها افتاده اند توي کله ام و دارند ديوانه ام مي کنند. دارد دست همه رو مي شود- (گلين)بي هوش افتاده است روي زمين. زنهاي فضول جمع شده اند دورش و دارند برايش دل مي سوزانند.(گلين) اما دارد توي  دلش مرا نفرين مي کند

 – الهي به زمين گرم بخوري دختر. الهي نکير ومنکر ولت نکنند شب اول قبري. الهي تو آتيش جهنم جلز ولز بشي. ببين چي به روزگارمون آوردي؟ يکي از زنها ليوان آبي  در دست گرفته است و انگشتر طلايش را انداخته است  توي آن. انگشتر از پشت شيشه بزرگتر به نظر مي رسد  ومي درخشد- آب را به زور به مادرم مي خوراند و مي گويد: (گلين) جان اينقدر خودت رو اذيت نکن . اون خدا بيامرزم راحت شد حالا فکر کن چندروزي هم.......

بعد بقيه حرف اش را مي خورد و مي گويد: بخور توش  طلا آب کشيدم دلت رو آروم  مي کنه.

(گلين) ليوان را به دهان اش نزديک مي کند.

به هيچ کدام آنها نگاه نمي کنم. اما همه حرکت ها و صداها پر است از نيش وکنايه. آقا جان نشسته است روي زمين و دستمال را گرفته جلوي چشمهايش. مي خواهد گريه کند ولي نمي تواند. دلش پراست از نفرت وکينه. آرزو مي کند زنده بودم تا با دستهاي خودش خفه ام مي کرد. آن وقت سرش را مي گرفت بالا و به همه مي گفت دختري که از خونه فرار بکنه حقش همينه .....اما حالا چيزي جز بي آبرويي برايش نمانده بود.

زن ها را صدا مي زنند تا جنازه را بردارند وبگذارند توي پارچه. کسي جلو نمي آيد .انگار دوست ندارند دست شان به تن دختري بخورد که چند سال قبل از خانه شان فرار کرده و به جايي که معلوم نبوده کجاست رفته است.وحالا به طرز مشکوکي توي يکي از قنات هاي اطراف شهر پيدا شده است.

صداهاي درهم و برهمي مي شنوم. گوشهايم را تيز مي کنم. يکي از زنها مي گويد: من تو خونه دختر نومزد دارم.مي دونيد که...شگون نداره........ آن وقت طوري که ديگران هم بشنوند به بغل دستي اش مي گويد : ولش کنيد ....دختره نجسو...معلوم نيست تا حالا کدوم گوري بوده که حالا...

دلم به هم مي پيچد.مي خواهم بالا بياورم .بعد يادم مي افتد مرده ها که نمي توانند بالا بياورند آن هم من ...که شش ماه تمام ...با شکم خالي افتاده ام آنجا توي آب قنات و چشم دوخته ام به سقف نمور آن و چکه هاي آبي که لغزيده اند روي گونه هايم.به هر ترتيبي شده جنازه را بلند مي کنند. مريم خانم- زن همسايه مان- به زنهايي که دور جنازه جمع شده اند مي گويد: همچين مي گن زنا بيان بلندش کنن انگار تا حالا دست هيچ مردي بهش نخورده........اصلاً از کجا معلوم شايدم....
 
مي دانستم اگر پيدايم کنند همه اين حرف و حديث ها پيش مي آيد. اما دلم نمي آمد دور از شهرمان توي غريبي بميرم . براي همين برگشتم آنجا. حوالي همان قناتي که پر بود از خاطرات خوش دوران کودکيم.

خدا لعنت کند آن مردي را که يک روزعصر با بيل وکلنگ آمد توي قنات بعد تا چشم اش به جنازه من خورد وحشت زده فرار کرد و همه چيز را به  پليس گزارش داد.  حرف که دهان به دهان گشت، هر کس قضيه را شنيد آمد تا ته توي ماجرا را در بياورد.

بي انصاف ها نمي توانند بفهمند اگر شش ماه تمام توي آب شناور باشي  عضلات تن ات سفت مي شوند و با کوچکترين حرکتي ستون مهره هايت مي شکنند . جنازه را مي اندازند روي پارچه ........استخوانهاي تنم صدا مي کنند.....  پارچه را مي گذارند توي تابوت...... - داوود- مي نشيندکنار تابوت....گريه نمي کند ....دارد ضجه مي زند ........صدايش مثل بلندگو مي افتد لاي سلول هاي پوسيده تنم ........قلبم دارد از جا کنده مي شود...........کم کم صدايش برايم مفهوم مي شود ................جماعت بخواهند يا نخواهند مي زنند زير گريه.......................بغض راه گلويم را مي بندد .تاب نمي آورم......هاي هاي گريه ام بلند مي شود.آن وقت فکر مي کنم چقدر خوب است که در طول اين مدت آب بدنم خشک شده وگرنه حالا تابوت پر مي شد از آب چشم هايم و دوباره معلق مي ماندم بين هوا و آب........
 
تابوت مي نشيند روي دست هاي جماعت...چند مرد قوي هيکل زيرش را مي گيرند ........برايم آشنا نيستند .....صداي کلفتي از جلوي تابوت داد مي زند..لا اله الا....... به گمانم پسر يکي از همسايه ها باشد. زن ها از عقب تابوت مي آيند.صورت هايشان را محکم گرفته اند و خزيده اند لاي سياهي چادرهايشان .......

................................يکي از آنهاکه جلوي بقيه ر اه مي رود برمي گردد و به زنهاي پشت سرش مي گويد: متوجه بخيه هاي زير سينه اش شديد؟ از اول اش هم مطمئن بودم که...

بقيه هم تصديق مي کنند و حرف شاخه به شاخه مي شود تا مي رسد به گوش زن عمو صديقه........خوشحال مي شوم او مي داند بخيه ها مال دوران بچه گي ام است.
زماني که از روي شيطنت رفته بودم بالاي درخت و افتاده بودم روي دوچرخه آقا جانم که هميشه خدا گوشه حياط بود... اما چيزي نمي گويد فقط لب مي گزد و به نشانه تاييد سرش را تکان مي دهد... اشک توي چشمانم حلقه مي زند و ردميگيرد روي گونه هایم .......

آخ اگر ميگذاشتند همان جا بمانم . کاش بر نگشته بودم ..... .اشتباهم اين بود که خواستم توي شهر خودمان بميرم.... بوي چمنزارهايي را بشنوم که  رويشان دويده بودم اين طرف و آن طرف.....بيشتر از همه دلم براي قناتمان تنگ شده بود ....... تمام روزهاي کودکي را با - داوود و علي- لابه لاي سنگ هايش  پرسه زده بوديم و رد مارها را گرفته بوديم ........ بزرگتر كه شده بوديم به نشانه دوستي  اول اسم هايمان را روي سنگ بزرگي  در ضلع جنوبي  دهانه قنات حک کرده بوديم ...... اسم من درست وسط اسم آن دو قرار گرفته بود ......

 چشم مي گردانم مي خواهم علي را ببينم.... از همان لحظه اول فقط شوق ديدن او را داشتم........داوود اينجاست درست زير تابوت. اما هيچ خبري از علي نيست......

رفته بوديم لاي سنگ ها و دنبال لانه مارها مي گشتيم. آن وقت زن عمو صديق تا ما را ديده بود رفته بود به آقا جانم گفته بود که من و علي را لاي سنگ ها ديده که .....آقا جانم عزم اش را جزم کرده بود.هيچ وقت حرف اش دو تا نمي شد . خيلي ترسيده بودم. به داوود هم گفته بود که فردا سر اين پسره رو گوش تا گوش مي برم ......حاشا به غيرت تو که دوستت چشم به ناموست داره و توهواداريشو مي کني..................آن وقت تمام کتاب دفترهايم را پاره کرده بود و گفته بود جفت پاهاتو قلم مي کنم اگه بشنوم از خونه در اومدي بيرون تخم سگ...........
همان شب تصميم به فرار گرفتم.

کاش مي گذاشتند همان جا بمانم.آقا جان وگلين مي خواهند بعد از کفن ودفن من از اين شهر بروند .آقا جانم صبح وقتي جنازه مرا ديده بود به گلين گفته بود: زن اينجا ديگه جاي موندن نيست....با اين ننگ که نمي تونيم تو اين شهر زندگي کنيم........
همه اين حرف ها را با گوشهاي خودم شنيده بودم.گريه ام گرفته بود.
تابوت دارد روي دست ها پرواز مي کند.حس خوبي است. خوبتر از وقتي که توي آب معلق مانده بودم. دلم اما بدجوري گرفته است. تلاش مي کنم علي را پيدا کنم. زل مي زنم توي تک تک صورت ها. خبري از او نيست. چرا هيچ کس حرفي در مورد او نمي زند حتي داوود............دوباره چشم مي گردانم . اگر تمامي اين حرف ها را باور کرده باشد چه؟....نه..... شايد نمي خواسته مرا با اين لباس هاي پوسيده و نيمه برهنه در مقابل چشمهاي هزاران مرد وزن حيز و فضول ببيند؟"

دويده بوديم طرف قنات . تنگ ماهي ها  را محکم گرفته بوديم لاي دست هايمان. پانزده روز از عيد مي گذشت. ايستاده بوديم کنار قنات . ماهي ها را انداخته بوديم توي آب .علي گفته بود : آب پاکي مياره.هر چه قدرهم که کثيف باشي آب همه رو مي شوره و با خودش مي بره.

 صدا پيچيده بود توي دالانها وموج انداخته بود.

کاش هرچه زودتر تمام شود. دارد حوصله ام سر مي رود. مگر آنها نمي دانند نبايد آرامش مرده ها را به هم بزنند؟...... هيچ وقت دوست نداشتم پا توي مرده شور خانه بگذارم. حتي وقتي بي بي جانم مرده بود.خوش نداشتم صورت مرگ را ببينم .اما حالا با اين سن وسال- خودم- اينجا.........مراسم کفن کردن دارد تمام مي شود. نماز ميت را هم که بخوانند براي هميشه راحت مي شوم.

جنازه را بلند مي کنند و مي گذارند توي گودال. طعم خاک مي پيچد توي دهانم.بوي نموري مي دهد. تن ام کش مي آيد............براي آخرين بار زل مي زنم به صورت ها. داوود از (گلين) هم کو چکتر شده است. سنگ را مي گذارند روي سينه ام .........خسته ام .خوابم مي آيد .........چشم هايم را مي بندم ......

حالا من و داوود و علي داريم با صداي بلند مي خنديم و مي دويم دنبال سيرسيرکهايي که از لا به لاي سنگ ها پرواز مي کنندبه طرف قنات.

خرداد1386

 

                  


نظرات شما عزیزان:

Timoo
ساعت13:02---25 خرداد 1391
مرسی مجتبی جون که کاملش کردی گذاشتی.....منتظر بودم.....

نیکبخت
ساعت12:49---25 خرداد 1391
سلام
لطفا داستانهای کمدی بگذارید .


pn
ساعت12:20---25 خرداد 1391
salam
ey baba in dastana chie mizarid?
del adam migireeeeeee!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:آرامش,مرده,نزنيد,حدیث,برادرم,قناتی,مادر,گلین,داستان, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com